روزَن گاه



یا رئوف

قد کشیدم و سن زیاد کردم
اما هنوز، یه وقتایی که یکم به خودم و حال و روز و کارام نگاه میکنم؛ میشم اون بچه ی کوچیکی که میدونه حسابی کارا رو خراب کرده، ترسیده، ته دلش خالی شده، غصه ش شده از کوچیکی و نفهمی هاش ، سردرگمه ، نمیدونه چیکار کنه و از خجالت گوله شده زیر یه میزی یه گوشه ی خلوت خونه یا توی طبقه ی کوچیک کمد، بین یه عالمه لباس.
تو اما تنها کسی هستی که میتونه نجاتش بده، آروم در کمد رو باز کنه، دستش رو بگیره و بیاردش بیرون و آروم بشوندش روی پاهاش و جاش بده توی بغلش، بعد بگه نترس، میبخشمت، دستت رو میگیرم و راه رو نشونت میدم و کمکت میکنم، با هم درستش میکنیم، یه طوری که انگار هیچ موقع انقدر خراب نبوده.
یه وقتا حال و روزمون رو فقط تو میتونی سامون بدی
 مثلا شاید مثل حضرت یوسف تهِ تهِ چاه، یا مثل حضرت یونس تو دل نهنگ زیر یه خروار آب اقیانوس

فنادا فی الظلمات ان لا اله الا انت
سبحانک انی کنت من الظالمین
فستجبنا له
و نجیناه من الغم

 

 

 

_________

_به دادمون برس ، وقتی که فرار به سمت نقطه ی امن هم میسر نمیشه


خیلی وقت ها پیش میاد که توانایی جسمم برای کارایی که میخوام انجام بدم کافی نیست، معمولا با یه حال شوخی طوری که یکم کلافگی هم توش داشت از ذهنم میگذشت که خدایا این قسمت "ارحم ضعف بدنی" دعای جوشن کبیر رو برا من گفتی مثل اینکه!
توی سفر ،دوباره یه موقعیت این مدلی پیش اومد، اینبار نمیدونم چی شد که از ذهنم اومد رو زبونم و گفتمش؛
یه عزیزی کنارم بود و شنید، یهو خیلی جدی برگشت بهم نگاه کرد و گفت به جای این، همش بگو "قو علی خدمتک جوارحی" !
خیلی چسبید حرف و نگاهش
بعد فکر کردم شاید همین تفاوت نگاه به مسائله که باعث تفاوت آدمها میشه،برخورد و نگاهت به مسئله ممکنه خسته ت کنه یا به جاش هُلت بده سمت جلو، اینکه چه نگاهی رو چه وقتی و چطور باید داشت، اینکه مسائل رو از چه پنجره ای ببینی و حل کنی؛اینکه نگاهت به سمت جلو و در مسیر رشد باشه.
و فکر کردم این بصیرت در موقعیت های مختلف چقدر نعمت بزرگیه که میتونه چراغ راه و وسیله ی رشد باشه. خدا به همه مون عنایت کنه انشاءالله
___________

پ.ن: دیگه پشت بند ضعف های جسمم، قو علی خدمتک جوارحی سریع خودشو میرسونه و دستمو میگیره؛ از برکات رفاقت های خوب.


یا مجیر

 

توی مسیر زندگی انگار هر چند وقت خدا یه پله میذاره جلوی آدم، برای اینکه جلو بری و رشد کنی باید ردش کنی، اما غیر از تقلایی که برای بالا رفتن ازش میکنی برای رد کردنش باید یه چیزایی رو تو پله های پایین جا بذاری، یه وقتایی جا گذاشتن و بهایی که باید برای بالا رفتن از پله بپردازی انقدر سنگینه که با اینکه یه پات رو رسوندی بالای پله، برداشتن اون یکی پا چند سال طول میکشه
بعضی انتخاب ها و تصمیم ها و جواب بعضی سوال ها میشن یکی از این پله ها، یه بزرگش، اما سختی و بهای جواب دادن بهشون باعث میشه یه عالمه سال یه گوشه ای از ذهنت دفنش کنی و ازش فرار کنی.
تا اینکه یه روز همون خدایی که مهربونه و دوستت داره و میخواد قد بکشی، یه طوفان حسابی میفرسته سمتت، انقدر که همه ی خاکای چند ساله ی روی سوال رو کنار بزنه و مجبورت کنه ببینیش، و تصمیم بگیری برای بالا رفتن از اون پله سخته.
شایدم اصلش اینه گاهی وقتا حق رو میفهمیم، اما بهای پذیرشش سخت تر از اینه که بشه راحت پای دوم رو هم از پله ی پایینی برداشت.
حالا با همین احوال، اگر سال ۶۱ هجری قمری زندگی میکردم، تصمیم سخت رو به موقع میگرفتم؟ همه چیز رو جا میذاشتم روی پله ی پایینی برای رسیدن به اون عزیزی که رو پله ی بعدی منتظرم بود؟ شاید الک آدما برا رسیدن به امام زمانشون همین پله های سخت و پرهزینه باشه. با این حساب وای به حال من.
کاش خودشون بفرستن دنبالمون، حق رو نشونمون بدن، بعد دستمون رو بگیرن که راحت تر برسیم بالای پله ها، که بتونیم به روز براشون زهیر و حر باشیم.


قدم ن از بین مردم میگذرم، اما نمیبینمشون، خیابونا و کوچه ها رو آروم جلو میرم، پر از مردمی که با عجله یا آروم هر کدوم یه سمت میرن، از کنار مغازه های شلوغ رد میشم، دلم بی قراره
[کوچه خلوته، دیوارا خاکی ن، آسمون آبیه و خورشید درست وسط آسمونه اما گرم نیست، بوی خاک بارون خورده میاد، صدای قدم هام رو میشنوم، آروم آروم قدم برمیدارم، دلم بی قراره]

پیچ رو که رد میکنم ورودی حرم پیدا میشه، پرده های ورودی خواهران و برادران، مرمر های کف صحن جامع رو میبینم اما حرم هنوز معلوم نیست، قلبم تند تر میزنه
[ته کوچه یه در چوبی قشنگ هست، که از بالای دیوارای اطرافش شاخه های درخت انگور ریختن رو دیوار و باد میپیچه بین شاخ و برگش و تشون میده، در بسته ست، جلوش می ایستم، قلبم تند تر میزنه]

از ورودی رد میشم، پرده رو کنار میزنم ، اروم میرم سمت تابلوی اذن دخول حرم، هنوز گنبد رو ندیدم، شروع میکنم به خوندن: خدایا اومدم دم در خونه ی حجتت، اجازه هست که وارد بشم؟ کسی اومده که لایق دیدارتون نیست آقا جان اما از کرم خودتون اجازه ی ورود میدید؟
[میرسم جلوی در، می ایستم، تو دلم میگم: خدایا اومدم دم در خونه ی حجتت، اجازه هست وارد بشم؟ در میزنم، میگم: سلام آقا جان، کسی اومده که لایق دیدارتون نیست اما از کرم خودتون اجازه ی ورود میدید؟]

راه میوفتم توی حرم، سرم رو که بالا میارم پرچم و قسمت بالای گنبد رو میبینم، یه شوقی میدوه تو دلم، لبخند میاد رو لبم، دستم رو میذارم رو قلبم، سلام آقا جان، سلام عزیز جان، قدم هام رو یکم تند میکنم سمت صحن انقلاب
[در باز میشه، چشمم میوفته به یه خونه ی کوچیک و قشنگ، و یه حیاط خاکی، وسط حیاط یه حوض آبیه، پر از ماهی های قرمز قشنگ، دور تا دور حیاط باغچه ست، درختای انار و سیب میوه دارن، سرخِ سرخ، بوی یاس همه جا هست، صدای گنجشکا از بین شاخه ها میاد، کسی توی حیاط نیست اما از کنار دیوار صدای پای یکی میاد، چندتا کبوتر از لب دیوار حیاط میپرن سمت صدا، یه شوقی میدوه تو دلم ،دستم رو میذارم رو قلبم، سلام آقا جان، سلام عزیز جان، قدم هام رو تند تر میکنم سمت صدا]

میرسم صحن انقلاب، گنبد تمام قد جلومه، رسیدم، تمام دل تنگی ها رو میذارم زمین، نگاهش میکنم، سلام آقا
میشینم و شروع میکنم به حرف ، میگم و میگم و میپرسم و میپرسم، انقدر که تشنه میشم
[میپیچم پشت دیوار، یه اقای مهربونی کنار دیوار وایستاده و داره برای کبوترا دونه میپاشه، کبوترا دورش پر میزنن و میگردن، میگم سلام آقا جان ، میگن، سلام دختر من ، چی شده که انقد بی قرار شدی؟ میشینن روی پله های کنار دیوار، و منتظر میشن، میشینم پایین پاشون و شروع میکنم به حرف، میگم و میگم و میپرسم و میپرسم انقدر که تشنه میشم. تمام مدت نگاهم میکنن و بهم گوش میدن.]

تشنه م شده، میرم سمت سقا خونه، لیوانم رو پر میکنم، سلام میدم به امام غریب، خنکی آب صاف میره سمت قلبم و التهابش رو آروم میکنه.
[تشنگیم رو که میبینن، یه کاسه ی سفالی برمیدارن و با دستای خودشون پُر میکنن از آب، با یه لبخند قشنگی میدن دستم، سلام میدم به امام غریب، خنکی آب صاف میره سمت قلبم و التهابش رو آروم میکنه.]

دلم میره سمت ضریح، قدم هام پِی ش.
چشمم میفته به ضریحش، میرم سمتش، حرفا جا میمونه، دستم میرسه به ضریح
[آب که تموم میشه، یه لحظه چشمم میوفته بهشون، به لبخند قشنگی که هنوز ادامه داره، به مهربونی نگاهشون، حرفام یادم میره ، میگم اصلا میدونین چیه، اینا همش بهانه ست، ولشون کنین، فقط ، دلم خیلی براتون تنگ شده بود، بعد محکم بغلشون میکنم]

بارون شروع میشه، آروم میگیرم
[بارون شروع میشه، آروم میگیرم]
 


سفر بودم و کلی حرف داشت سفر که قطعا همه ش گفتنی نیست اما بعضی هاش رو دوست دارم به مرور بنویسم، مخلوط با اتفاقات و فکر های خارج سفر

اول
_دل موجود عجیبیه، محبت کاری رو با آدم میکنه که خیلی وقت ها منطق از توضیحش عاجزه
یه جا خوندم که دنبال کسی که نمیخوادت بودن و دوست داشتنش رو نمیفهمیدن، خب فکر میکنم من میفهمم، چون دل عجیبه و محبت عجیب تر، کاری باهات میکنه که دردت بگیره اما نتونی اون درد رو بذاری کنار

_دقت که میکنم،معمولا آدمهایی که محب ن شبیه محبوبشون میشن، حتی در جزئیاتی که شاید بی اهمیتن و متوجهش نباشن
نمیدونم محبته که آدم هارو شبیه و نزدیک میکنه یا اون شباهت ست که دل آدم ها رو به هم نزدیک میکنه شایدم مثل قضیه ی مرغ و تخم مرغه و از هرجا که شروع بشه میتونن همدیگه رو تجدید و تشدید کنن

_محبت گاهی درد و سختی هم داره، که خود خواسته ست، در واقع دیگه راه فراری نیست از اون سختی، افتادی تو دام دل خودت

به این فکر میکنم دلم به سمت کیا مایله و به سمت کیا باید مایل باشه، در سطوح و انواع مختلف محبت، از رفاقت تا اطاعت، از رفیق تا ولی
به این فکر میکنم سلمان چطوری از اهل بیت شد
به این فکر میکنم باید شاکله م رو نزدیک کنم به اون عزیزی که غایبه تا محبتم و محبتش بیشتر بشه و نزدیک بشم بهش، یا باید محبتم بهش بیشتر باشه تا بتونم بیشتر برم سمتش و شاکله م رو بهش نزدیک کنم، که به کارش بیام

_دل تنگی م از کجا میاد؟ از محبت و دوری یه عزیز، از احساس کردن جای خالی ش و درد دوریش؟ یا از منطق وخامت اوضاع و نیاز به اصلاح و تدبیرش؛ اصلا کدومش درسته و باید باشه

_با محبت این دل چقدر درد و سختی رو میتونم به جون بخرم برای محبوبش؟ برای تنها کسایی که هیچوقت نمیشه کسی دوستشون داشته باشه و دنبالشون بره اما اونا ازش رو برگردونن


این سفر، سفرِ کسی بود که رها شده و تنها مونده و سردر گم و دلتنگه، سمت یکی که محبش رو دوست داره و هیچوقت رها نمیکنه و کنارش نمیذاره

سوال میکند از خود هنوز آهویی
که بین دام و نگاهت کدام صیاد است؟

شبیه مرغک زاری
کز آشیانه بیوفتد


یک روزی یک نفر که عزیز هم بود، برایم از تعامل حرف زد و اینکه بخواهی نخواهی توی تعامل با آدم های دیگر یک چیزی دستت را میگیرد
نه وما این که حرف گهر باری بشنوی
همیشه اینطور نمیشود
اما مثلا عکس العمل ها هم خودش کلی حرف برای گفتن دارد
یا حتی حرف های نا درست شاید حتی خیلی نا درست(کسی چه میداند شاید هم درست)
یک روز دیگر یک نفر که خیلی عزیز بود پیشنهاد داد امتحانش کنم
فعلا تصمیم به تعامل گرفتم
مدت دار نیست و از این تصمیم های در لحظه در آمده
هر لحظه ممکن است فکر کنم و یک تصمیم لحظه ای جدید برای بستنش بگیرم
ولی کسی چه میداند شاید ماندگار شدیم
برای این لحظه
سلام!


یا نور

 

من فیلم های علمی تخیلی رو دوست دارم و گاهی نگاه میکنم، احتمالا برای اینکه کلا از خیال پردازی لذت میبرم.
شاید بعدا بیشتر راجع به این خیال پردازی ها نوشتم. اما فعلا بگذریم؛ این رو مطرح کردم تا برسم به این که توی تعدادی از این فیلم ها آدم هایی هستن که به اصطلاح یه هدیه دارن، یه توانایی خاص که از آدمهای معمولی متمایزشون میکنه، باعث قدرشون میشه و تبدیلشون میکنه به آدم های محترم و ارزشمندی که آدم معمولی ها رو هم نجات میدن.
توی دنیای واقعی و بین افراد مثل خودمون، احتمالا آدمهایی نداریم که نامرئی بشن، پرواز کنن یا از چشماشون لیزر بتابونن :) اما این روزها که به آدمهای اطرافم نگاه میکنم میبینم آدمها میتونن هدیه داشته باشن، فقط تفاوتش اینه که این هدیه تصادفی یا بی دلیل به کسی داده نمیشه.
خصوصیات غیر ظاهری آدمها تا یه جاییش از قبل وجود داره، خوب و بد، مثل خوش اخلاقی یا بد اخلاقی، مثل صبر یا بی صبری، مثل محبت یا خودخواهی؛ اما از یه جایی به بعد بعضی آدمها یه سری توانایی ها رو انتخاب میکنن، رشدش میدن، و تبدیلش میکنن به یه مشخصه برای خودشون، یه ویژگی برجسته که توی همه ی آدمها نیست.
 بعد بسته به اون خصوصیتی که بزرگش میکنن تبدیل میشن به یه ضدقهرمان یا یه ابرقهرمان، اونوقت میتونن بقیه ی آدمهارو هم نابود کنن یا باعث نجاتشون بشن.

دور و بر من آدمهایی هستن که خوب تو مسیر شاخص شدن جلو رفتن، بیشتر که به خودم نگاه میکنم، میبینم خیلی عقبم،حتی هنوز مسیر درست رو پیدا نکردم، تلاشم رو میکنم برای درست شدن و جلو رفتن اما یه وقتایی خیلی دلم میخواد از میون بُر برم، اون کسی که باید بیاد و یه فانوس روشن رو بذاره توی دستم که مسیرو ببینم؛ یه هدیه بذاره توی جیبم که باهاش خیرم برسه به ادمها و از شرم در امان باشن، بعد هم خودش باهام قدم برداره و مواظب باشه یه موقع چراغ خاموش و هدیه گم نشه.


یا رحیم

وقتی میخوایم از یه قطعه ی فی، قطعه ی فی جدیدی بسازیم، واضحه که باید اول اون رو نرم و ذوب کنیم تا بتونیم بریزیمش تو یه قالب جدید، برای اینکه به اون شکلی در بیاد که دوستش داریم و قشنگه.
به لحاظ علمی و تجربی، اگر اون تیکه ی ف رو اول ریز ریز و خرد کنیم به خاطر افزایش سطح تماس، خیلی راحت تر و سریع تر ذوب میشه و میتونیم تو قالب جدید بریزیمش. یه راه دیگه ی سرعت دادن به ذوب هم زیاد کردن شدت حرارته.

حالا فکر میکنم توی وجود ما هم یه تیکه ف هست، که خیلی هامون خیلی وقته از شکل و قیافه انداختیمش، اون موقعی که اومدیم تو این دنیا هنوز نرم و جاری بود، اما تو قالب درست نریختیمش و توی سالهایی که گذروندیم با انواع و اقسام ضربه ها از شکل انداختیمش؛ حالا کج و معوج و بد قواره ست. دوره از اون شکل قشنگ و دوست داشتی که خدا میخواد. فکر میکنم شاید بعضیا که ظرفیتشون بالاست رو خدا ف وجودشون رو زود ریز و خرد میکنه، برای اینکه خیلی سریع ذوب بشن و برن تو همون قالبی که اون دوست داره؛ اما بعضی ها یکم ضعیف ترن، تحمل ریز ریز شدن برای خدا رو نداشتن شاید، برای همین خدا کم کم تو زندگیشون حرارت میچینه و آماده شون میکنه برای جاری شدن تو قالب درست. یه وقتایی شعله رو تند میکنه، یه وقتاییم استراحت میده، اما نمیذاره سرد شه.  بعضی ها هم که شوقشون بیشتره برای رسیدن به نقطه ی ذوب، خودشون میرن سراغ شعله ها، به نفسشون سختی میدن برای خدا، ماموریت های رو زمین رو برمیدارن و از حرارت سختی هاش لذت میبرن و سرعت میگیرن به سمت ذوب شدن و نشستن تو قالب دلخواه خدا.
اینکه از کدوم گروهیم رو نمیدونم، اما احتمالا همیشه ماموریت ها و بهانه هایی برای سرعت گرفتن هست؛
 کاش درست پیداشون کنم و ظرفیت تحمل حرارتشون رو داشته باشم.

 

کی به دست من

آهن من گرم خواهد شد

و من او را نرم خواهم دید

آهنِ سرسخت

قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو

با خیال من یکی تر زندگانی کن


____
پ.ن: خدا خیر بده به اون کسی که چشم ما رو به این زاویه ی دید از ماموریت باز کرد :)  از برکات روضه


یا علیم

 

توی تشخیص های پزشکی یه چیزی داریم به اسم هم زمانی علائم؛ مثلا ممکنه فردی به یه علتی دچار درد گوش شده باشه و به علت دیگه ای تب کرده باشه؛ اما هم زمانی این دو علامت ممکنه پزشک رو به اشتباه مشکوک کنه به یه بیماری که این علائم رو باهم داره.
فکر میکنم توی رفتار ها و برخورد های ما آدم ها با همدیگه هم این حالت وجود داره؛ یه وقتایی ارتباط سازی ها و تخیل و تحیلیل های ذهنی ما به سمت تشخیص اشتباه شرایط و تصمیم ها و نتیجه گیری های نادرست منحرفمون میکنه؛ یه موقع هایی، هم زمانی چیزهایی که دیدیم و شاید اصلا ربطی به هم نداشته باشن و در نظر نگرفتن چیزهای زیاد دیگه ای که نمیبینیم و نمیدونیم ما رو به اشتباه میندازه، هم باعث آزار و ناراحتی خودمون میشه هم بقیه.
بعد فکر میکنم شاید راه ساده ی حل کردنش یه سوال یا صحبت ساده باشه، که از هم دریغش میکنیم. چرا؟ شاید چون هم بلد نیستیم شنونده ی خوبی باشیم هم بلد نیستیم چطوری منظورمون رو درست بیان کنیم. هنوز درست بلد نیستیم و ظرفیتش رو نداریم که بپذیریم یا ببخشیم. شایدم فقط کافیه کمتر به تحلیل های ذهنمون راجع به دیگران اعتماد و بیشتر به کافی و درست بودن دانسته هامون شک کنیم.


درد، ناراحت کننده ولی لازمه. آزار دهنده ولی خیلی اوقات شروع مسیر شفا ست.
فیزیولوژی بدن ما طوریه که اعصابش ممکنه به راحتی فریب بخورن، ما میتونیم خیلی اوقات درد یا بعضی حس های محیطیمون رو منحرف کنیم. مثلا وقتی یه خار توی انگشتمون رفته و انگشت درد میکنه و میسوزه، اگر آروم اطرافش رو ماساژ بدیم و یه فشار کمی وارد کنیم، مغزمون گول میخوره، به همین سادگی! حواسش پرت حس فشار اطراف میشه و ما شدت کمتری از درد فرو رفتن خار توی انگشتمون رو احساس میکنیم. علاوه بر این، وما آزار دهنده ترین درد نشون دهنده ی مهم ترین آسیب نیست، مثلا ضربه به بینی حتی اگر باعث آسیب مهم یا شکستگی نشه ممکنه دردش خیلی وحشتناک تر از شکافتن و شکستن سر باشه، به خاطر تعداد اعصاب و خصوصیات فیزیولوژیک  متفاوت هرکدومشون، اما آسیب به سر و شکستنش میتونه خیلی خطرساز تر و خطرناک تر از ضرب دیدگی بینی باشه.
فکر میکنم توی زندگی واقعی هم مغز ما میتونه همینقدر ساده منحرف بشه و فریب بخوره؛ ما خیلی اوقات درگیر درد های اشتباهی میشیم، درد هایی که ما رو فریب میدن تا از درد اصلی و آسیب زا غافل بشیم. ما رو مشغول چیزهای کم اهمیت میکنن تا چیز های مهم تر رو فراموش کنیم. و خیلی اوقات هم دردناک ترین چیز وما خطرناک ترین نیست، این هم فقط ما رو از خطر مهم منحرف میکنه.

۲. فکر میکنم زندگی مثل یه بازی چند مرحله ایه، از وقتی به دنیا میایم تا وقتی که به یه بلوغ حداقلی برسیم مرحله ی آشنایی اولیه ی بازی و راهنمایی و انتخاب ابزار اولیه پیش از شروع بازیه، بعد از اون خدا مرحله به مرحله اتفاق ها و چالش های مختلف رو جلوی آدم میذاره، غول هر مرحله رو که رد میکنی، مرحله ی بعد یه چیز سخت تر برای محک ت طراحی میکنه، اگر م شکست بخوری یا عقب گرد داره یا ام انقدر باید بمونی تو اون مرحله و جون بکنی تا از پسش بر بیای.

۳. هرعمل و اتفاق با عکس العملی همراهه (به نظرم حتی هیچ کاری نکردن هم یه عکس العمله که انتخابش میکنیم)،
به نظرم میرسه توی هر چالش و اتفاق، یه چیزی باید بین عملِ بازی زندگی و عکس العمل ما حائل بشه، و اون تفکر و تامل و سنجشه، که وقتی نباشه ، نتیجه گیری ها و بازخورد های شتابزده خیلی اوقات ما رو میبرن به سمت توجه به درد های منحرف کننده ی کم اهمیت تر،هرچند که در نگاه اول خیلی دردناک تر به نظر برسن.

+خدا کنه درد اصلیِ اصلیِ اصلی مون دوا بشه، که همه ی درد های دیگه بعدش انقدر کوچیک بشن که به چشم نیان.

ادامه مطلب


یا حی

 

یک هفته ی پیش، اولین تشییع جنازه ی زندگیم رو دیدم، مادر جوون و بیمار یکی از دانش آموزهام فوت شده بود.
از جزئیات کم اهمیت میگذرم، فقط اینکه جدای از حال بعد دیدن قبر و میت و فکر کردن به آخر دست و پا زدن هایی که خیلی وقتا بی فایده ن، بعد از اون روز بعضی روضه ها رو طور دیگه ای فهمیدم، غریبی و دل شکستگی امیرالمومنین ع برای حضرت فاطمه س رو.
سنگینی داغ دیدن، نه یه عزیز، نه یه جوون، همه ی عزیز هات، دونه دونه توی کمتر از یک روز.
برای اولین بار انقدر واضح حس کردم بعضی چیزها وصفشون با دیدنشون خیلی فرق داره، دیگه خدا نکنه آدم مبتلا بشه.
به هر حال نوشتم که پیشنهاد کنم برای اونایی که ندیدن حداقل یه بار این پایان بندی ناگزیر همه مون رو ببینن.


یا سمیع

 

برای برنامه ی میلاد مدرسه از روی کتابی که دستش بود دنبال مطلب میگشت، کتاب پر از داستان های کوتاه از زندگی امام حسن عسکری ع بود؛ از خوش قولی و علم تا دلسوزی و مِهر و احترام؛ بعضی داستان ها رو بلند برام میخوند: "امام جواب سوال همه را میداد، به زبان خودشان". " حتی نامه های نوشته نشده را هم بی جواب نمیگذاشت" "حواسش حتی به حرف هایی که فقط از دل میگذشتند و به زبان نمیرسیدند هم بود."

توی فکرم چرخ میخوره: امام زبان حرف های گفته نشده را هم میدانست، امام زبان "دل ها" را بلد بود.

روی کاغذ نوشتیم: پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست.

 

____

پ.ن:

۱.در ستایش صدا و فهم روایتگر هم حرف ها هست.

۲. میلام امام حسن عسگری ع مبارک با تاخیر.


یا حکیم

حکمت کارهای خدا خیلی بزرگ تر از فهم منن اکثر اوقات( احتمالا همیشه!)؛ اینکه دم پایانی هیئتی رو بعد سال ها بالا و پایین و با وجود تعداد زیادی شاعر زبردست در نهایت کسی بگه که اصلا شعر گفتن بلد نیست و تا حالا شاید یک صفحه هم شعر نگفته باشه؛ مسئول مداحی هیئت کسی باشه که خودش نمیتونه مداحی کنه؛ یکی توی هیئت مدرسه ای که سالهای دانش آموزیش مدام در حال دکور زدن اونجا بوده و تعلق خاطر داره بهش، نتونه برای دکور زدن کمکی بکنه ، به جاش یه طوری که خودشم نمیفهمه چطور، پاش کشیده بشه هیئت یه مدرسه ای که هیچی ازش نمیدونه و برا اونا دکور بزنه و باهاشون رفاقت کنه.
با منطق من احتمالا همه ی این ها جور دیگه ای درست بود، شاید چون دانسته های من در مقابل دانسته های اون اصلا وجود نداره، درحالی که اون حال و گذشته و آینده ی کل عالم  رو میبینه من هنوز توی فهم زمان حال خودم عاجزم؛ یا شایدم ارزش گذاری و معیار انتخابش با من فرق میکنه. نمیدونم!
به این فکر میکنم برای ۵سال بعد و ۱۰ سال بعدم چه مسیری چیده؛ بعضی اوقات فکر میکنم این همه دست و پا زدن برای چیه؟ وقتی اصل مسیر رو اراده ی یکی دیگه میچینه، شاید فقط باید حواسم باشه این قایق با انتخاب هام چپ نکنه و به گل نشینه، جاری بمونه تو مسیر رود تا برسه به مقصدی که اون میبردش.
یه وقتاییم فکر میکنم شایدم جای ده سال بعدم بستگی داره که تا اون موقع با ظرف وجودم چیکار کرده باشم، انتخاب هام چقدر بزرگ یا حقیرم کرده باشه، برای قرار گرفتن تو کدوم یکی از نقشه هاش آماده م؟
____

پ.ن :
۱- نمیدونم این علاقه ی عجیب سر در آوردن از آینده از کجا میاد و انقدر ذهنمو آشفته میکنه.
۲- کاش قلب آدم هم انقدر راحت و منطقی با مسائل کنار میومد :) واقعا دردسریه برای خودش! :)

۳_ دوست دارم تسلیم در برابر خواسته هاش رو یاد بگیرم اما خیلی سخته! واقعا قلب آدم به درد میاد گاهی اوقات


یا نور لیس کمثله نور

 

"مومن باید شادی ش توی چهره ش و غمش توی دلش باشه"
این جمله ( که نقل به مضمونه و فکر میکنم از امیرالمؤمنین ع) چند وقتیه خیلی توی ذهنم چرخ میخوره و بهش فکر میکنم. دور و اطرافمو که نگاه میکنم یکی دو نفر رو میشناسم که خیلی خوب بلدنش؛ جدای از اینکه به نظرم خیلی سخت میاد، به فکرم رسید پس اونطوری مومن چقدددر تنها میمونه، چقدر درداش سنگین میشه رو دلش، حتی شاید انقدر که بره و با چاه درد و دل کنه.
اما بعد،  بعد چند وقت دوباره خوردم به یه مداحی از آقای کریمی که یه هفته ست مدام توی گوشمه:
تو غصه هام، آقا فقط تویی که میمونی به پام
آقام آقام همه میرن فقط تو میمونی برام
وقتشه بنده ی خدا بشم، از هرچی غیر تو رها بشم
خدا بسازه تو دلم حرم، یه ذره خاک کربلا بشم

چند روز پیش همین طور که توی خلوتی و پرتوهای نور عصر زمستون که از بین شاخ و برگ درختا رد شده بود و افتاده بود روی سنگ قبرها و خاک قدم میزدم و فکر میکردم، دیدم مومن اگر مومن باشه تنها نیست، حتی اگه همه ی عالم نباشن دلش قرص و روشنه به اون نور علی نور و نورهایی که از محبتش فرستاده شدن.
بعد شروع کردم قسمت مورد علاقه م از مداحی رو برا خودم زمزمه کردن:
تو رو میخوام، یه کاری کن با شهدات منم بیام
آقام آقام، "همه" میرن "فقط تو" میمونی برام


بسم الله الرحمن الرحیم

 

برای اغلب گیاه ها اینطور است؛ هزار تا برگ روی زمین بیوفتد یک دانه سبز نمیشود اما از یک دانه هزار برگ و هزار دانه ی دیگر بارور میشود.
خاصیت بعضی خون های ریخته شده هم همین است، هر یک قطره که بر زمین میریزد هزار لاله ی سرخ از پسش می روید.

 

___

۱.من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا

۲.  نپندار که مرده اند

۳.هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

۴.هنر آن است که بمیری قبل از آنکه بمیرانندت


دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است

جان را هوای از قفس تن پریدن است

 

از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان

بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است

 

دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم

باری علاج شکر گریبان دریدن است 

 

شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت 

خورشید من برآی که وقت دمیدن است

 

سوی تو این خلاصه گار زندگی

مرغ نگه در آرزوی پر کشیدن است

 

بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو

هرگل دراین چمن که سزاوار دیدن است

 

با اهل درد شرح غم خود نمی کنم

تقدیر قصه دل من ناشنیدن است


توی این هوای به شدت آلوده و با تعداد زیادی کار نصفه ی نزدیک موعد تحویل و لپتاپ خراب شده و استرس سربه فلک کشیده، به این فکر میکنم شاید وقتشه روش انتخاب کردنم رو تغییر بدم. نه گفتن به کارهای بد مهم و لازمه، اما شاید مرحله ی بعدی و سخت تر، نه گفتن به چیزهای خوب برای چیزهای خوب دیگه ست. از دست دادن چیزهای خوب دلخوشیِ شیرین بعد نه گفتن به بدها رو نداره، حتی تلخی از دست دادنی که توش هست دل آدم رو درد میاره.
این روزها فکر میکنم دوست دارم یک کار درست و حسابی و خوب توی زندگیم کرده باشم، که حتی وقتی خودم نیستم ازم بمونه؛ که احتمالا باید به خاطرش قید تعداد زیادی کار خوب و دوست داشتنی رو زد. هم زمان فکر میکنم همه ی کارهای کوچیکی که این روزها ممکنه انجام بدم هم شاید اثر بخش بودن، حتی بعد نبودنم، اما اثرشون رو به نام من نذاشتن، و مگه اصلا مهمه بودن و نبودن این اسم؟ از طرف دیگه فکر میکنم این کارهای کوچیک هیچکدوم تغییر بزرگ و راه جدید و کار زمین مونده ی بزرگ نبودن، احتمالا کارهایی بودن که اگر منم انجام نمیدادم، کسی برای انجام دادنشون پیدا میشد؛ بعد فکر میکنم اگر همه اینطوری فکر میکردن جزئیات زمین مونده شاید انقدر زیاد میشد که کلی از کارهای دنیا لنگ میموند،  نمیدونم کدوم ارزشمندترن یا اصلا این مدل ارزش گذاری چقدر درسته، حتی فکر میکنم شاید دلایلی که برای نگه داشتن این کارهای کوچیک و متنوع به ذهنم میاد به خاطر این باشه که دوست دارم انجامشون بدم و نمیتونم دل بکنم ازشون.

 

_____

۱.این متن رو الان ننوشتم، اما سوال هاش همچنان باقیه، و از حال و هوای فکرهای درهم این روزهام دور نیست، برای همین الان منتشرش کردم.


دارم فکر میکنم یه آدم چقدر توان اشتباه کردن داره؟

این حجم از توانایی تو اشتباه کردن و به اشتباه انداختن واقعا عجیب میشه گاهی.

دارم فکر میکنم خدا چطوری همه ی اینا رو میبینه و باز تحملم میکنه، اگر صداش کنم باز بهم گوش میده، وقتی فرصت ها رو به بدترین شکل نابود میکنم اگر پشیمونیم رو ببینه بازم بهم فرصت میده، چطوری ازم خسته و ناامید نمیشه وقتی حتی خودمم از دست خودم خسته م.

همین_


یا صانع

 

تو یکی از هیئت های ماه قبل به هرکس یک تکه گل رس داده شد و قرار شد یک ماه مثل یه گنجینه ازش برابر خشک شدن و کپک زدن و خراب شدن مراقبت کنیم؛ نماد گل وجودی هرکس بود و اینکه چقدر باید هر لحظه مراقبش باشیم که شکل اشتباه به خودش نگیره و فاسد نشه تا زمانش برسه و شکل درستش رو پیدا کنه؛ قرار شد گل هرکس که تا موعد مقرر سالم موند یک عزیزی شکلش بده و ازش پرنده ی منحصر به فردی مخصوص همان کس بسازه؛ بعد هم بفرستنش توی کوره تا حسابی پخته و محکم و زیبا بشه و تا همیشه بشه نشونه ی این مراقبت.
از لحظه ای که داستان رو شنیدم به دلم نشست؛ جدای از اینکه این چالش و یادآوری رو برای خودم میپسندیدم و دوست داشتم امتحانش کنم؛ به خاطر کسی که قرار بود پرنده رو بسازه، دوست داشتم ببینم پرنده ی من رو چه شکلی درست میکنه. از قبل از رسیدن تکه ی گل م شروع کردم به خیال بافی؛ از نوع کیسه ای که گل رو  باید توش نگه دارم، تا اینکه چند وقت یک بار باید ورزش داد و کجا بهتره نگهش دارم، حتی اینکه سرچ کنم ببینم باید هر چند وقت بهش آب اضافه کنم یا نه. خلاصه گل رو گرفتم و همراه یه تعدادی از وسایلم یه گوشه ی امن گذاشتم و همچنان با فکرها و نقشه هام سرگرم بودم و با تصور اینکه پرنده ام قراره چه شکلی بشه سرخوش این طرف و اونطرف میرفتم.
شب که رسیدم خونه دوباره خیالات نگهداری گل اومد سراغم؛اومدم برش دارم و خیالاتم رو روش اجرا کنم اما، یه لحظه انگار خودم باورم نشد، گلم جامونده بود!
لحظه آخر چند نفر رو حسابی معطل کرده بودم و با شرمندگی و عجله وسایل رو برداشته و دویده بودم سمت خروجی، و به کلی گل عزیزم رو فراموش کرده بودم!
توی این چند هفته خیلی به گِل گم شده م فکر میکنم و یادش میوفتم، حتی شاید بیشتر از زمانی که اگر بود نگهداری ازش فکرم رو مشغول میکرد؛ یاد داستان اون پیرمردی میوفتم که یه کوزه روغن داشت و خیال پردازی میکرد راجع به سود روغن و کاری که باسودش میکنه و تا خرید مغازه ی روغن فروشی هم رفته بود که ناغافل پاش خورد کوزه رو انداخت و شکست و روغنش با همه ی خیالاتش از دست رفت.
فکر میکنم به اینکه گاهی ما برای چیزهای سخت و مانع های بزرگ، چیزهایی که خودمون فکر میکنیم مهمه، حسابی برنامه میریزیم، اما تهش انقدر حواسمون پرتشون میشه که با یه سنگ کوچیک کله پا میشیم. اینکه غفلت گاهی چقدر آدم رو بد زمین میزنه.
فکر میکنم احتمالا تا حالا چقدر چیزهای ساده رو دست کم گرفتم، و شاید برای همینه که خیلی وقتا اصلا نمیرسم به ماموریت های بزرگی که مدتها بهش فکر کردم و براش برنامه چیدم. شاید ظرفم هنوز پر از خرده ریزه که حواسم ازشون پرته و به قدر کافی جا برای ریختن کارهای بزرگ توش نیست.


یا ستار العیوب

دارم فکر میکنم یه آدم چقدر توان اشتباه کردن داره؟

این حجم از توانایی تو اشتباه کردن و به اشتباه انداختن واقعا عجیب میشه گاهی.

دارم فکر میکنم خدا چطوری همه ی اینا رو میبینه و باز تحملم میکنه، اگر صداش کنم باز بهم گوش میده، وقتی فرصت ها رو به بدترین شکل نابود میکنم اگر پشیمونیم رو ببینه بازم بهم فرصت میده، چطوری ازم خسته و ناامید نمیشه وقتی حتی خودمم از دست خودم خسته م.

همین_


یا هادی

توی این هوای به شدت آلوده و با تعداد زیادی کار نصفه ی نزدیک موعد تحویل و لپتاپ خراب شده و استرس سربه فلک کشیده، به این فکر میکنم شاید وقتشه روش انتخاب کردنم رو تغییر بدم. نه گفتن به کارهای بد مهم و لازمه، اما شاید مرحله ی بعدی و سخت تر، نه گفتن به چیزهای خوب برای چیزهای خوب دیگه ست. از دست دادن چیزهای خوب دلخوشیِ شیرین بعد نه گفتن به بدها رو نداره، حتی تلخی از دست دادنی که توش هست دل آدم رو درد میاره.
این روزها فکر میکنم دوست دارم یک کار درست و حسابی و خوب توی زندگیم کرده باشم، که حتی وقتی خودم نیستم ازم بمونه؛ که احتمالا باید به خاطرش قید تعداد زیادی کار خوب و دوست داشتنی رو زد. هم زمان فکر میکنم همه ی کارهای کوچیکی که این روزها ممکنه انجام بدم هم شاید اثر بخش بودن، حتی بعد نبودنم، اما اثرشون رو به نام من نذاشتن، و مگه اصلا مهمه بودن و نبودن این اسم؟ از طرف دیگه فکر میکنم این کارهای کوچیک هیچکدوم تغییر بزرگ و راه جدید و کار زمین مونده ی بزرگ نبودن، احتمالا کارهایی بودن که اگر منم انجام نمیدادم، کسی برای انجام دادنشون پیدا میشد؛ بعد فکر میکنم اگر همه اینطوری فکر میکردن جزئیات زمین مونده شاید انقدر زیاد میشد که کلی از کارهای دنیا لنگ میموند،  نمیدونم کدوم ارزشمندترن یا اصلا این مدل ارزش گذاری چقدر درسته، حتی فکر میکنم شاید دلایلی که برای نگه داشتن این کارهای کوچیک و متنوع به ذهنم میاد به خاطر این باشه که دوست دارم انجامشون بدم و نمیتونم دل بکنم ازشون.

 

_____

۱.این متن رو الان ننوشتم، اما سوال هاش همچنان باقیه، و از حال و هوای فکرهای درهم این روزهام دور نیست، برای همین الان منتشرش کردم.


یا قادر

دنیا پره از سیستم های مختلف زنده و غیر زنده که کنار هم  درستش کردن؛ هر سیستمی از سیستم های کوچیک تر تشکیل شده، و توی هر مرحله ای، هر جزء ویژگی ها و وظیفه ی به خصوصی داره، که فقط اون باید انجامش بده و اگر درست انجام نشه کل سیستم رو معیوب میکنه، هرچند که بقیه ی اجزا در نهایت دقت عمل کنن؛ یک قطعه ی ناکارآمد عملکرد کل سیستم رو تحت تاثیر قرار میده، حالا تا وقتی که از همه ی قطعات مورد نیاز، یک نمونه ی کارآمد نداشته باشیم، سیستمی هم که انتظار داریم شکل نمیگیره؛ دارم فکر میکنم اگر حکومت امام زمان عج یک سیستم باشه، تا زمانی که تمام قطعات کارآمدش آماده و پیدا نشده باشن نمیتونه شکل بگیره.

مدتیه فکرم درگیر "کارآمدی" ه، اینکه چقدر این پتانسیل در من هست که کاری رو بهم بسپارن و مطمئن باشن خوب انجامش میدم و به سرانجام میرسونمش؛ دارم فکر میکنم اگر کارهای این روزهام معیار سنجش باشه، بعد از ظهور کسی هستم که امام بتونه روم حساب کنه؟ به دردشون میخورم؟ میتونم از بار روی دوششون کم کنم؟
مثلا به اسامه فکر میکنم، به اینکه چیکار کرده و بود و چطور بود که پیامبر توی این سن کم اینطور با اطمینان لشکر دستش میسپرد.
دارم میگردم دنبال دلیل های این ناکارآمدی شدیدی که این روزها توی خودم حس میکنم و آزارم میده.
مثلا توی روضه راجع به آدم های حالی و مقامی حرف زده شد؛ اینکه آدم های مقامی اونهایی میشن که میتونن رهبر باشن، نه اون احساساتی های جَو گیرِ حالی. دارم فکر میکنم چقدر احوالات و کارهام حالی ه و چقدر مقامی، نمیدونم معیار درستی برای سنجشه یا نه اما به این فکر میکنم که مثلا با حذف عامل های مختلف دوست داشتنیم از کارها، چقدر هنوز راغبم به انجامشون و اینکه این حالی بودن در موقعیت ها شاید یکی از دلایل ناکارآمدیم باشه.
شاید پذیرفتن مسئولیت خارج از توانم، یا تلاش کافی نکردن برای افزایش توانم برای پذیرفتن مسئولیت هایی که باهاشون مواجه میشم هم موثره.
شاید هم ضعفم در تصمیم گیری صریح و یقین در تصمیمات و کارها گاهی مشکل ساز میشه.

___________

پ.ن:

۱. هنوز راه حل پیدا نکردم؛ اما امیدوارم خدا خودش راه رو نشون بده و در رو باز کنه.

۲. بین این فکر کردن ها به دوتا موضوع دیگه هم رسیدم اولا اینکه خدا چقدر لطف کرده بهم و محرک توی زندگیم گذاشته که راغب بشم به کارهای خوب، و دوم اینکه چقدر توی نیومدن امامم مقصرم، چون هنوز حتی ظرفیت به عهده گرفتن و به سرانجام رسوندن کارهای ساده رو هم ندارم.


یا راد ما قد فات

این روزها خیلی از پیامها و حرفهامون توی اپلیکیشن هایی مثل بله و تلگرام و امثالهم رد و بدل میشه؛ یه خاصیتی که این پیام رسان ها دارن اینه که وقتی یه حرفی میزنی میتونی قبل اینکه طرف مقابل ببیندش پاکش کنی یا حداقل تغییرش بدی. اما پیامک های ساده ی گوشی اینطوری نیستن؛ وقتی دستت بخوره رو دکمه ی ارسال دیگه تمومه! نه میشه پاکش کرد نه میشه تغییرش داد. برای همین برای اغلب حرف های مهم و حرف زدن با آدم هایی که برام مهم هستن یکمی سختمه از پیامک استفاده کنم، مگر اینکه شرایطی باشه که حس کنم اینطوری بهتره یا براشون راحت تره.
 یکم قبل، توی پیامک پرحرفی کردم و شلوغی کارهام باعث شد زیاد به زدن و نزدن این حرفها فکر نکنم و یکم بعد از اینکه فرستادمش، تازه تو ذهنم یه چراغی روشن شد که اصلا چرا این حرفا رو زدی و چه ومی داشت. اما دیگه دیر بود، پیام ها رفته بود و نمیشد کاری کرد؛ همین طور که ذهنم درگیر این بود که کاش میشد برم پاکش کنم، به فکرم رسید زندگی هم شبیه پیامکه، هر عملی تاثیر خودش رو داره و نمیشه پاکش کرد، نهایتا شاید بشه با یه عمل دیگه جبرانش کرد؛ اما هر عملی اثری رو عالم داره که قابل برگشت نیست؛ مثل دکمه ی ارسال پیامک میمونه، نه قابلیت ادیت داره نه دیلیت. نگاه که کردم دیدم ای بابا این پیاما کوچیکَشه، دیدم بد م نشد، درس خوب و ملموسی شد تا من باشم حواسم بیشتر جمع کارام باشه!
_____
پ_ن:
۱. راستش کنار این فکرا، ذهنم واقعا درگیر اینم هست که دقیقا چه چیزایی رو باید گفت و چه چیزایی رو نباید گفت؛  تشخیصش برام سخته

۲.تغییر و پاک کردن این پیام های اشتباهی ارسال شده فقط از اپراتور محترم زندگی برمیاد؛ که گاهی یادمون میره هست و چقدر مهربون و چقدر توبه پذیره


زخمی ام التیام می خواهم
التیام از امام می خواهم

السلام وعلیک یا ساقی
من علیک السلام می خواهم

مستی ام را بیا دوچندان کن
جام می پشت جام می خواهم

گاه گاهی کمی جنون دارم
من جنونی مدام می خواهم

تا بگردم کمی به دور سرت
طوف بیت الحرام می خواهم

لحظه مرگ چشم در راهم
از تو حسن ختام می خواهم

در نجف سینه بی قرار از عشق
گفت لایمکن الفرار از عشق


یا حی

 

یک عزیزی در اقوام ما بود که هیچ وقت ازدواج نکرد و به دنبالش هیچ وقت هم مادر نشد، اما، مادری را خوب بلد بود، انقدر که برای تمام خواهرها و برادرها و بچه ها و بچه های بچه هایشان مادری و مادربزرگی کرده بود؛ یک طوری با محبت های ریز و درشتش توی دل هایمان جا باز کرده بود که به جای دو سه تا، بیش تر از ده فرزند داشت. مادر نشد اما انقدر خوب تمرین مادری کرده بود که رفتنش هم مصادف شد با روز تولد مادر عالم. که از نگاه من هیچ چیز این عالم تصادفی نیست، حتی این زمانبندی ها.
_ دارم فکر میکنم آدم ها خیلی نقش ها را خودشان میسازند، حتی زمانی که ابزارهایشان در زندگی اصلا با آن نقش جور نمیشود؛ شاید اینطور نیست که یک نقشی را در عالم برای تو کنار گذاشته باشند تا تو بروی و بنشینی سرجایت؛ شاید باید قدم قدم و ذره ذره  نقش ها را پیدا کنی و در خودت بسازی و برای خودت شکل بدهی و با آن هم خودت و هم یک گوشه از کارهای عالم را راه بیندازی و نجات بدهی؛

_ به مرگ فکر میکنم، به فقدان و شاید یک روزی که بیشتر فهمیدمشان چیزی هم راجع بهشان نوشتم؛ فعلا فقط میدانم دلم برای شیرینی مربایی های هر سال عیدش که با ذوق میچید توی ظرف و با شوق تعارفمان میکرد چون میدانست عاشقشان هستیم تنگ میشود، برای دست ها و انگشت های ظریفش که گوشه ی چادر را جمع میکرد یا جلوی دهانش میگرفت و ریز میخندید یا بالا می آوردشان و بلند دعایمان میکرد، برای آن لب های باریک خندان و آن چشمهای گرد و درشتش؛ برای فرق از وسط باز شده اش، برای لباس های گل منگلی ساده و راحتش، برای عروسک هایی که با تکه پارچه های توی صندوقچه اش برایمان درست میکرد، برای آن صورت نقلی و ریزه میزه و برای خنده هایش که از جلوی چشمانم تکان نمیخورد، و برای هزار و یک چیز دیگر دلم تنگ میشود، همین حالا هم دلم خیلی تنگ شده.
آدمیزاد عجیب است، و فهمش برایم مشکل، درست لحظه ای که منطقش دارد مرور میکند کل نفس ذائقه الموت و میداند عزیزش جای راحت تر و بهتری ست؛ قلب و چشمانش بی اختیار همه ی اینها را نادیده میگیرند؛ شاید هم دلیلش ظرفیت کم من باشد.
_ روز مادر متفاوتی رو تجربه میکنم، با جایگزینی حلوا و کیک و ترس از دست دادن های بیشتر و دلتنگی و فکر و خیال هایی که دست از سر آدم برنمیدارن

 

روز مادر مبارک همه ی اونهایی که توی زندگیشون مشق مادری کردن. خدا سایه ی همه شون رو بالای سر بچه هاشون حفظ کنه.


یا هادی

امروز عجیب ترین و غیر منتظره ترین تبریکی که یادم میاد رو دریافت کردم :)
یه طعم شیرینِ خاصِ عجیب و هیجان انگیز داشت، شبیه آدامس جرقه ای توت فرنگی که تقّ و تق هیجانِ شیرین توی سر آدم پخش میکنه ، اما خیلی خاص تر :)
هیچ وقت خودم رو در این موقعیت تصور نکرده بودم و ندیده بودم؛ امروز به این فکر کردم خدا چقدر منو این طرف و اونطرف گردونده و بالا پایین کرده تا به این نقطه رسونده، و واقعا منظورش چیه؟ ایستادنه یا توشه برداشتن و عبور کردن؟ نمیدونم؛ اما حالا با وجود اینکه  لایق این عنوان و تبریک و در حدش نیستم، بالاخره برای خودم تصورش کردم، نمیدونم خدا برای پنج سال و ده سال بعد قراره قدم هام رو به کجا بکشونه؛ اما میدونم هرچی که هست دوست دارم بهش اعتماد کنم و باهاش و براش قدم بردارم.

______

انشاءالله که خدا به حق صاحب این روز همه مون رو هدایت کنه سمت ماموریت هایی که برامون میپسنده، و سمت خودِ خودش، که باید بزرگترین آرزومون میبود و یادمون میره.


مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

 

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

 

زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس

موسی آنجا به امید قبسی* می‌آید

 

هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست

هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

 

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

 

جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم

هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

 

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است

گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید

 

خبر بلبل این باغ بپرسید که من

ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

 

یار دارد سر صید دل حافظ یاران

شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

_________

قَبَس: در قرآن آن شعله ی کوچک روشنی است که موسی ع در تاریکی به دنبال آن رفت و پیامبر بازگشت.

 

_ قسم به وعده ی شیرین من یمت یرنی

_دلتنگم و دیدار تو ام راحت جان است

_ یا علی یا علیمالک ملکِ دلی

_مینویسم، اما نصفه رها میشه و به انتشار نمیرسه، بعضی اوقات کلمه ها خیلی محدود میشن


یا خالق کل مخلوق

 

این چه بیماری ایه که من مدتهاست عمیقا احساس  میکنم احتیاج به یه مدت بی کاری و فکر و تمرکز دارم، اما حالا که همه جا تعطیله هم انقدر کار برای خودم درست میکنم که یه دقه ذهنم نتونه آروم باشه؟

قبلا فکر میکردم مشکل از ریتم زندگیه؛ الان فهمیدم مشکل خود منم، منتها بلد نیستم چطوری رفعش کنم.

 

پ.ن :

۱. خدایا از دست خودم پناه میبرم به تو، این چیه خلق کردی واقعا؟

۲. به چیز های درست و حسابی هم فکر میکنم اما حتی برای نوشتن اونم فرصت پیدا نکردم


یا حبیب

 

توی این روزهای خونه نشینی، خیلی چیزا هست که میخواستم در موردشون بنویسم، اما حساسیتم در مورد اینکه چطور بنویسم و توی یه قالب درست درشون بیارم عقبش مینداخت؛ حالا طی یک اقدام ناگهانی، و البته نه بی دلیل، تصمیم گرفتم بی خیال همه ی حساسیت هام بشم و بدون مثال و توضیح قشنگ مقدار زیادیش رو به صورت فله ای اینجا بنویسم :)
شاید هم بعدا بیام و یه قسمتهاییش رو پاک کنم.

اول.
 قبل از این داستان قرنطینه خیلی به سرعت بالای زندگیامون و به طور خاص زندگی خودم فکر میکردم و آزار دهنده شده بود برام، میخواستم بگم کاش یه مدت میتونستم همه چی رو تعطیل کنم و از س و آرامشش لذت ببرم که داستان قرنطینه پیش اومد؛ راستش اینه که من ازش بدم نمیاد، از عوض شدن تکرار زندگی و مواجهه با یه وضعیت و فرصت جدید زیاد ناراحت نمیشم، هرچند که سختی هایی هم داره. اما در مورد سرعت زندگی، کمک زیادی نکرد، من اون آرامشی که توی ذهنم بود رو پیدا نکردم؛  فهمیدم قسمت بزرگی از ماجرا خود منم، که اگر کاری برای یه روزم درست نکرده باشم نهایتا بعد از یکی دوروز حتی دیگه دلم نمیخواد از توی تختم بلند بشم و حس ی و بیهودگی بدی میاد سراغم که با آرامش خیلی فاصله داره؛ بعد یه تجربه ی این مدلی، با پس زمینه ذهنی این که الان خیلی وقت دارم انقدر کار سر خودم ریختم که چند شب از استرسشون نتونستم درست بخوابم و ساعت خوابم کلا به هم ریخته، الانم اون استرس همراهمه و پرونده ی کارها هنوز بازه؛ این روزا فکر میکنم مشکل منم که تعادل رو درست توی زندگیم پیدا نکردم نمیتونم درست انتخاب کنم و به جا نه بگم؛ کاش یاد بگیرم و بتونم زندگیم و زمانم رو بهتر مدیریت کنم.

دوم.
 این روزها فرصت شد به بعضی کارا بعد از مدتها توجه کنم و لذتشون بهم یادآوری بشه، مثل کلنجار رفتن و نگهداری از گل و گیاها و پختن کیک و شیرینی. این هم یه قسمتی از همون مدیریت اشتباهمه که با وجود اینکه خیلی هاش زیاد زمانبر هم نیستن برای این کارا وقت کافی نمیذاشتم و تصمیم دارم مداومت توی بعضی هاش رو حفظ کنم.

سوم.
دارم یکم تقسیم و مدیریت زمان هم یاد میگیرم؛ توی خونه منظم و مفید کار کردن یکمی برای من سخته؛ زمان های هدر رفته زیاد میشن و کارا منظم پیش نمیرن
از طرفی وقتی کارا توی این شرایط زیاد باشن و هی بمونن نگرانی انجام نشدنشون کلا منو از کار میندازه؛ دارم تمرین میکنم یکم کمتر به خودم سخت بگیرم و کارا رو تقسیم کنم؛ البته که در حد نیته هنوز تقریبا

آخر.
 این روزا برای خیلی چیزها و خیلی کس ها دل تنگم، و البته خیلی اوقات نگران؛ برای یه جوجه و مادرش که فرصت نشد بعد به دنیا اومدنش ببینمش و با دیدن عکسا و فیلماش خوشم و داره مثل لوبیای سحر آمیز رشد میکنه ماشاءالله؛ برای بعضی ها که زیر پوستی نگاهشون میکردم و از دیدنشون خوشحال میشدم و به روم نمی آوردم، برای صاحب کادوی تولدی که دوماهه درست کردم و نشد بهش برسونم و با احتساب تاخیر قبلی خودم احتمالا میرسه به تولد امسال ؛ برای بعضیا که دوستشون دارم اما احتمالا خیلی وقتا باعث اذیتشون شدم و حضورم کنارشون اضافی بوده و تحملم میکنن، و برای بعضی ها که هر روز و هر هفته دنبال جور کردن یه بهونه بودم که نزدیکشون باشم و ببینمشون و دلم آروم بگیره، اما راستش یه وقتایی واقعا نمیفهمم حضورم اذیتشون میکنه یا نه.
دل آدمیزاد عجیبه، برا من که هنوز خیلی بی ظرفیتم هرچی هم که سعی و تلاش کنم برای کنترل کردنش، افسارش بعضی اوقات از دست عقلم در میاد؛ همون موقعی که منطقم دلیل و منطق میچینه که چه کار و فکر و حالی درسته، دلم بی هوا ترک بر میداره، غصه میخوره، یه وقتایی مثل الان دلم میخواد کلا ناپدید بشم بشینم روی یه بلندی؛ برم یه جای دور از همه، بعد شروع کنم به تماشای همه ی این آدما و زندگی کردنشون درحالی که اونا دیگه منو نمیبینن. حتی نمیدونم دلیل و معنی این مدل احساسم چیه.
بعضی آدمها توانایی خوبی توی بروز ناراحتی ها و دلتنگی هاشون دارن، راحت گریه میکنن، به موقع شکایت میکنن، یه وقتایی بهشون حسودیم میشه؛ یه وقتایی که دلم شکسته، غصه دارم،دلم میخواد به یکی بگم اما نمیتونم. 


یا حبیب

 

توی این روزهای خونه نشینی، خیلی چیزا هست که میخواستم در موردشون بنویسم، اما حساسیتم در مورد اینکه چطور بنویسم و توی یه قالب درست درشون بیارم عقبش مینداخت؛ حالا طی یک اقدام ناگهانی، و البته نه بی دلیل، تصمیم گرفتم بی خیال همه ی حساسیت هام بشم و بدون مثال و توضیح قشنگ مقدار زیادیش رو به صورت فله ای اینجا بنویسم :)
شاید هم بعدا بیام و یه قسمتهاییش رو پاک کنم.

اول.
 قبل از این داستان قرنطینه خیلی به سرعت بالای زندگیامون و به طور خاص زندگی خودم فکر میکردم و آزار دهنده شده بود برام، میخواستم بگم کاش یه مدت میتونستم همه چی رو تعطیل کنم و از س و آرامشش لذت ببرم که داستان قرنطینه پیش اومد؛ راستش اینه که من ازش بدم نمیاد، از عوض شدن تکرار زندگی و مواجهه با یه وضعیت و فرصت جدید زیاد ناراحت نمیشم، هرچند که سختی هایی هم داره. اما در مورد سرعت زندگی، کمک زیادی نکرد، من اون آرامشی که توی ذهنم بود رو پیدا نکردم؛  فهمیدم قسمت بزرگی از ماجرا خود منم، که اگر کاری برای یه روزم درست نکرده باشم نهایتا بعد از یکی دوروز حتی دیگه دلم نمیخواد از توی تختم بلند بشم و حس ی و بیهودگی بدی میاد سراغم که با آرامش خیلی فاصله داره؛ بعد یه تجربه ی این مدلی، با پس زمینه ذهنی این که الان خیلی وقت دارم انقدر کار سر خودم ریختم که چند شب از استرسشون نتونستم درست بخوابم و ساعت خوابم کلا به هم ریخته، الانم اون استرس همراهمه و پرونده ی کارها هنوز بازه؛ این روزا فکر میکنم مشکل منم که تعادل رو درست توی زندگیم پیدا نکردم نمیتونم درست انتخاب کنم و به جا نه بگم؛ کاش یاد بگیرم و بتونم زندگیم و زمانم رو بهتر مدیریت کنم.

دوم.
 این روزها فرصت شد به بعضی کارا بعد از مدتها توجه کنم و لذتشون بهم یادآوری بشه، مثل کلنجار رفتن و نگهداری از گل و گیاها و پختن کیک و شیرینی. این هم یه قسمتی از همون مدیریت اشتباهمه که با وجود اینکه خیلی هاش زیاد زمانبر هم نیستن برای این کارا وقت کافی نمیذاشتم و تصمیم دارم مداومت توی بعضی هاش رو حفظ کنم.

سوم.
دارم یکم تقسیم و مدیریت زمان هم یاد میگیرم؛ توی خونه منظم و مفید کار کردن یکمی برای من سخته؛ زمان های هدر رفته زیاد میشن و کارا منظم پیش نمیرن
از طرفی وقتی کارا توی این شرایط زیاد باشن و هی بمونن نگرانی انجام نشدنشون کلا منو از کار میندازه؛ دارم تمرین میکنم یکم کمتر به خودم سخت بگیرم و کارا رو تقسیم کنم؛ البته که در حد نیته هنوز تقریبا

آخر.
 این روزا برای خیلی چیزها و خیلی کس ها دل تنگم، و البته خیلی اوقات نگران؛ برای یه جوجه و مادرش که فرصت نشد بعد به دنیا اومدنش ببینمش و با دیدن عکسا و فیلماش خوشم و داره مثل لوبیای سحر آمیز رشد میکنه ماشاءالله؛ برای بعضی ها که زیر پوستی نگاهشون میکردم و از دیدنشون خوشحال میشدم و به روم نمی آوردم، برای صاحب کادوی تولدی که دوماهه درست کردم و نشد بهش برسونم و با احتساب تاخیر قبلی خودم احتمالا میرسه به تولد امسال ؛ برای بعضیا که دوستشون دارم اما احتمالا خیلی وقتا باعث اذیتشون شدم و حضورم کنارشون اضافی بوده و تحملم میکنن، و برای بعضی ها که هر روز و هر هفته دنبال جور کردن یه بهونه بودم که نزدیکشون باشم و ببینمشون و دلم آروم بگیره، اما راستش یه وقتایی واقعا نمیفهمم حضورم اذیتشون میکنه یا نه.
دل آدمیزاد عجیبه، برا من که هنوز خیلی بی ظرفیتم هرچی هم که سعی و تلاش کنم برای کنترل کردنش، افسارش بعضی اوقات از دست عقلم در میاد؛ همون موقعی که منطقم دلیل و منطق میچینه که چه کار و فکر و حالی درسته، دلم بی هوا ترک بر میداره و غصه میخوره
بعضی آدمها توانایی خوبی توی بروز ناراحتی ها و دلتنگی هاشون دارن، راحت گریه میکنن، به موقع شکایت میکنن، یه وقتایی بهشون حسودیم میشه.


یا خیر حبیب و محبوب

یک وقتهایی بعد از کلی بالا و پایین و آشفتگی، آدم میرسه به یه موقعیت به نسبت دلپذیر و دوست داشتنی، هم خودش خوشحاله هم فکر میکنه خدا رو راضی و خوشحال نگه میداره توی اون اوضاع؛ اما مدتیه دارم فکر میکنم موندن توی اون وضعیت درست و خوبه، یا مثل آب زلال و شفافه که سش به مرور شفافیتش رو ازش میگیره. شاید موندن توی این وضعیت خوشایندِ خوب من رو از فرصت بدست آوردن موقعیت های خوب تری غافل کنه.
قبل ترها اصولا آدم گذر بودم نه ایستادن؛ اما این روزها حس میکنم قلبم محکم به موقعیت خوشایند و امن فعلی چسبیده و در برابر عبور ازش به سمت تجربه ها و چالش های جدید مقاومت میکنه.
این روزها فکر میکنم اتفاقات و موقعیت های خوب نعمت های خیلی با ارزشی هستن، اما در کنارش میتونن آفت ها و مانع های حسابی ای هم باشن، موانعی خیلی سخت تر از اشتباهات و کم و کاستی ها؛ موانعی که اصلا دلت نمیاد ازشون بگذری، هیچ حس نیتی از وجودشون نداری و اتفاقا خیلی اوقات دلبسته شونی.
شاید وقتشه شروع کنم به باز گردن گره ها و دوباره جدا و راهی بشم؛ خروج از امنیت خوشایند ریسک بزرگیه، نزدیک شدن به لبه ی پرتگاهه، ممکنه با یه اشتباه چندین پله از جای فعلی عقب تر بندازتت، اما یه احتمالی هم هست که به اندازه ی چند قدم جلوتر ببردت و نزدیک ترت کنه.
اما، شاید ارزشش رو داره که به امید نزدیک تر شدن دلم رو بسپارم به راه و صاحب راه، بلکه مسیر، من رو به خوبی های بزرگ تر نزدیک کنه

ماه مهمونیِ خدای مهربون، خدای صاحب جوونه های نورس عمق دل ها مبارک همه.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها